کیان مامان کیان مامان، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

... باز باران

پایان سه ماهه دوم....

سلام سلام سلامی به گرمی 6 ماهی که گذشت.....گرم،شیرین و اندکی استرسی... پسر مامان دیگه واسه خودش مردی شده ماشالا.... باورت میشه 6 ماه گذشت و این یعنی فقط سه ماه به دیدن روی ماهت مونده نفس مامان.... اینم به لطف خداست که همیشه شکر گزارشیم..... خدا جونم ممنونیم ازت... مامانی این روزا شما دیگه یه فوتبالیست تمام عیار شدی...تو شکمم واسه خودت بازی میکنی و شیطونی میکنی منو بابای هم کلی ذوق میکنیم... راستی سرتق جونم جدیدا تا بابا میاد و دستشو میزاره رو شکم من تا تکونای شما رو حس کنه شما انگاری میفهمی و دیگه تکون نمیخوری....ولی من به بابایی میگم که چون گرمای دستشو دوست داری آروم میشی.... بابایی کلی از تکونای شما ذوق میکنه ....من...
25 آبان 1392

گیلی گیلی گیلی گیلی......زنعموی جدید مبارک!

سلام عزیز مامان،خوبی پسر گلم؟ امروز اومدم یه خبر خوب بهت بدم....راستش بعد این همه مدت که تو خونه بودم و تقریبا جشن خاصی نداشتیم،یه خبر مثل عروسی میتونه آدمو خیلی خوشحال کنه! عزیزم،عمو علی هم بالاخره رفت قاطی مرغا و شما حالا یه زنعموی جدید داری! این اولین جشنی بود که سه نفرفی میرفتیم،منو شما و بابایی! خیلی خوش گذشت شما هم کلی تو شکمم رقصیدی! البته من خیلی مراقب شما بودم و شیطونی نکردم امیدوارم که اذیت نشده باشی! ایشالا واسه جشن اصلیشون شما هم در کنار ما هم هستی فدات شم!   ...
4 آبان 1392

اولین هدیه کیان مامان...

سلام گل پسری..... اولین هدیه رو واسه شما خاله زحمت کشیده و خریده،وای که چقدر منو بابایی با دیدنشون ذوق کردیم! اینم هدیه های خاله جون....       اینارو هم مامانی(مامانِ مامان) زحمتشو کشیدن....       اینم که قبلا خودمون واست خریدیم عزیزم،همیشه منو بابایی اینو بغل میکنیم و تو رو توش تصور میکنیم و کلی قربون صدقت میریم!   الهی فدات بشم...مبارکت باشه و دست خاله و مامانی هم درد نکنه....   ...
20 مهر 1392
1